جوانی
نوشته شده توسط : امیر با دلی بزرگ

من اينگونه نبودم

من سرکش بودم من جوان بودم من عاشق بودم

همه جا را بر هم می زدم تا رام شدگان رم کنند. هر جا پا می گذاشتم،

نوای عشق را یادآوری می کردم و به خفتگان آن را می آموختم

آنقدر جنب و جوش داشتم که گاهی احساس می کردم پرواز می کنم

آنقدر بصیرت داشتم که هنگام خروش موجها خدا را می دیدم

دلسوخته ها مرا که می دیدند از نو شروع می کردند

 

 

پیرها مرا که می دیدند طراوت جوانی را مرور می کردند و

کودکان مرا همراز قصه هایشان می کردند

من اینگونه نبودم

عاشقان را پس میزدم تا عاشق تر شوند و معشوق را هر روز سلام می دادم

تا مگر روزی دلتنگم گردد. گلها را آب می دادم تا قدری از طراوتشان را

 

 

به من هدیه کنند. پرندگان را غذا می دادم تا برایم دعا کنند

برایشان آواز می خواندم تا بلندتر خدا را صدا زنند

به کودکان می آموختم چگونه خداوند را فرا خوانند

و به دختران یاد می دادم چگونه لبخند بزنند

به مجنونان سودای عاشقی و به معشوقان ناز را می آموختم

من اینگونه نبودم

شبها فرشته ها برایم لالایی می گفتند و در خواب خدا مرا نوازش می کرد

حافظ نیتم را می دانست و با من حرف می زد . وقتی دلم می گرفت ابرها هم می گرفتند

و می باریدند و وقتی شاد بودم برگها برایم می رقصیدند و

موجها پایکوبی می کردند

 

من اینگونه نبودم

تا روزی زمین و آسمان به من حسادت کردند . برایم دامی دوختند

 

 

تا مگر به آن گرفتار شوم و رام شوم

در یکی از روزهای زمستان که خیلی شبیه بهار بود

 

 

نه سرد بود نه گرم ،نه زیبا بود نه زشت، نه خلوت بود نه پر ازدحام ،

نه ابری نه آفتابی. همه چیز عادی بود

و من مانند عاشقان خوشدل و مهربان قلبم را با احتیاط در دو دستم گرفتم

 

 

و با تبسمی کودکانه آن را به تو تقدیم کردم

تو آن را گرفتی، نگاهش کردی و خندیدی

 

 

فهمیدم ، به سادگیم خندیدی

 

!

و این همان دامی بود که روزگار برای رام کردنم اندیشیده بود

و من دیگر دلم را ندیدم

دلم کجاست؟ پیش تو که نیست ؟ آن را چه کار کردی؟

لا اقل بگو کجاست تا خودم آن را پیدا کنم؟

 

!

دلم آن قدر سنگین بود که آن را رها کردی؟

یا آنقدر سبک بود که پروازش دادی؟

شاید آنقدر بزرگ بود که جای سینه ات را تنگ کرده بود؟

 

!

یا آنقدر کوچک بود که گمش کردی؟

 

گم شده؟؟

می دانم هیچ کدام اینها نیست . تو آن را شکستی و

 

 

هر تکه اش را به دور دستی پرتاب کردی تا هیچ وقت آن را نیابم و دیوانه شوم

و از آن روز نه دیگر صدای پرنده ای برایم دلنشین است

 

 

نه خروش موجی برایم زیباست

 

 

نه لبخندی، نه امیدی، نه بوسه ای نه آوازی

 

...

حتی حافظ هم دیگر به من راست نمی گوید دیگر از آن تک سوار خبری نیست

چهره ام حوصله آینه را سر می برد و صدایم برای دیگران عادت شده

 

 

کاش دلی در کار نبود که عشقی باشد و دامی و تو

 

 

اصلا نفهمیدم کی پیر شدم

 





:: بازدید از این مطلب : 1305
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : 20 خرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: